پنبه خاطرات 93
کل زندگیمان را خاطرات برداشته و دل دور انداختن هیچ کدام شان را نداریم، داریم له می شویم زیر آوار این همه خاطره. کاش می شد خاطره ها را مثل پنبه زد، کاش اصلا یک آدم هایی بودند مثل همین پنبه زن ها که با کمان شان می آمدند توی کوچه پس کوچه های سر ظهر خلوت شهر و دست شان را می گذاشتند کنار دهان شان و داد می زدند: آآآآآآآآآی خاطره می زنیم. بعد تو صدایشان می کردی می آمدند توی حیاط، لب حوضی، باغچه ای، جایی می نشستند و تو بغل بغل خاطره می ریختی جلوی شان، خاطره ی مرگ عزیزهایت، تنهایی هایت، گریه هایت، غصه خوردن هایت، خاطره ی رفتن دوست و آشنایت؛ همه را می ریختی جلوی خاطره زن و او هی می زد، هی می زد؛ آن قدر که خاطره ها را تیکه تیکه می کرد، تیکه ت...
نویسنده :
منیره آزادی
20:23